گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاهش کردم، وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود.
گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده ولی من فقط نگاهش کردم، وقتی رفت سنگ قبرم از اشکش خیس شده بود.
نمیدانم با این همه نا سپاسی چگونه تمنایم را از تو طلب کنم از تویی که خورشیدی را در زمستانی ترین روزهای زندگیم تاباندی تا گرمی بخش لحظه های یخ زده هم باشد و من بالیدم که این چنین در درگاهت عزیز بوده ام اکنون خورشید زندگی ام در افق ارزو ها در حال غروب است و من مانده ام دلتنگ در حسرت ارزوهای مانده در دلم وهراسان از سکوت و تنهایی شب . الهی تو با رحمت بی انتهایت طلوع دوباره ی خورشید امیدم را در صبحی نمناک از اشکهای دعایم برایم مقدر کن